دختر شهر چین (1)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 315 - 317

موجود افسانه‌ای: حیوانات سخنگو

نام قهرمان: پسر شاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه(کشور همسایه)

انجوی شیرازی دو روایت تحت عنوان «دختر شهر چین» در جلد اول بخش دوم کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟» نقل کرده است .روایت اول حکایت مهربانی پسر پادشاه با جانوران و کمک آنها به پسر پادشاه در حل معما و به دست آوردن شاهزاده خانم است. روایت دوم، حکایت گرفتاری پسر فقیری است که حسودان کمر به نابودی‌اش بسته‌اند و با دمیدن بر آتش حرص و تمناهای پسر پادشاه می‌کوشند هر دم مأموریت های خطرناکی برای پسر فقیر جور کنند. اما پسر با استفاده از کمک قهرمان که پیرمردی نورانی است بر همه مشکلات پیروز میشود و در آخر کار نیز هر آن چه برای پسر پادشاه به دست آورده بود، نصیب خودش می‌شود؛ خوش‌بینی عامیانه‌ای که «مرهمی» است بر جانهای زخم خورده. اما جالب بیان هنرمندانه این خوش‌بینی است. روایت اول به طور کامل (با اندکی تغییر در رسم الخط) و روایت دوم به صورت خلاصه نقل می شود:

یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود - نون و پنیر و پسه بود- خواجه نصیر نشسته بود پیش درختهای گل سرخی نشسته بود - تا میکنی چاه بود- تا می‌کنی راه بود - سفیدیش ماس بود - درازیش کرباس بود. در زمان قدیم پادشاهی بود یک پسر داشت. پسر پادشاه روزی به اذن شکار از شهر بیرون رفت تا به نهر آبی رسید. دید مقداری گندم کنار نهر کپه است و مورچه های فراوان آن طرف نهر به هوای دانه ها این طرف و آن طرف می‌روند و نمی توانند از آب عبور کنند و دانه ها را ببرند. پسر پادشاه با شمشیر درختی را قطع میکند و روی نهر آب می اندازد و مورچه ها از روی درخت به کپه گندم می رسند. پادشاه مورچه ها به پسر پادشاه میگوید:« به عوض کمکی که به ما کردی چه میخواهی؟» پسر پادشاه میگوید:« هر وقت لازم شد خبر میکنم.» و به جنگل می‌رود می‌بیند شیری به دام افتاده فوری شیر را رها می کند. شیر می گوید: «به خاطر کمکی که به من کردی از من چه میخواهی؟» پسر پادشاه می گوید: «هر وقت لازم شد خبر میکنم.» و به راه می‌افتد. کبوتری را می بیند که تیری به بال او نشسته او را می‌گیرد و تیر را از تن او خارج می‌کند. کبوتر می گوید:« از من چیزی بخواه.» پسر پادشاه میگوید:« هر وقت لازم شد خبر میکنم.» تا به شهری می‌رسد می‌بیند مردم شلوغ کرده‌اند و سر و صدا به راه انداخته‌اند. می‌پرسد:« چه خبر است؟» یک نفر می‌گوید: «پادشاه این شهر دختری دارد بسیار خوشگل و مقبول که اعلام کرده هر کس سه معمای مراحل کند دخترم را به او می‌دهم اما هر که رفته نتوانسته معما را حل کند و پادشاه او را کشته.» پسر پادشاه که این حرف را می‌شنود به قصر پادشاه آن شهر می رود و ماجرای معما را در میان می‌گذارد. پادشاه می‌گوید:« حاضری معماها را حل کنی؟» میگوید: «بله» پادشاه هزار من گندم و هزار من ارزن و هزار من جو را در هم می‌ریزد و به پسر می‌گوید:« از حالا تا صبح یعنی بیست و چهار ساعت مهلت داری که این سه رقم دانه را از هم جدا کنی.» پسر پادشاه فوری پیش پادشاه مورچه‌ها می‌رود و مطلب را میگوید. پادشاه مورچه ها که محبت پسر پادشاه یادش بود تمام مورچه ها را جمع می‌کند و آن‌ها به طرف قصر پادشاه به راه می افتند از سر شب تا صبح تمام سه رقم دانه را از هم جدا می کنند و کپه می کنند. صبح که می‌شود پادشاه می‌بیند دانه ها تمام جدا شده. تعجب می‌کند. پسر پادشاه می‌گوید:« معمای دومت را بگو.» می‌گوید:« شیری دارم درنده اگر کسی شیر آورد که از شیر من زورش شد معما حل شده.» پسر پادشاه فوری پیش همان شیری که آزادش کرده بود می‌رود و قصه را می‌گوید. شیر همراه او به قصر پادشاه می‌رود و فوری شیر پادشاه را بلند می‌کند و به زمین می‌کوبد . پادشاه می بیند این بار هم بازنده شد. شاهزاده می‌گوید: « معمای سومت را بگو.» پادشاه دانه قیمتی گردی را به زمین می‌گذارد می‌گوید:« طوری این دانه را بشکن که دو نیم شود و به اندازه مویی کم و زیاد نشود.» پسر پادشاه فوری پیش کبوتر می رود و ماجرا را می گوید. کبوتر می‌گوید:« دختر پادشاه انگشتری دارد که اگر نگین آن را به آن دانه بمالند درست نصف می‌شود و من الان همان انگشتر را برایت می آورم.» بعد به قصر دختر می‌رود و می‌بیند دختر خوابیده، پسر وارد قصر میشود و دانه را از پادشاه می‌گیرد. همین که نگین را به او (آن) می‌مالند دانه‌ی قیمتی دو قسمت می شود. پادشاه که می‌دانسته دانه را به غیر از نگین دخترش چیز دیگری نمی تواند دو تکه کند کسی را دنبال دخترش میفرستد. از این طرف هم پسر پادشاه فوری انگشتر را به کبوتر میدهد تا به جای خودش ببرد. دختر پادشاه موقعی که می‌آید پادشاه میبیند انگشتر دختر به دستش هست متحیر می شود اما چون پسر پادشاه سه معما را حل کرده بود دختر را عقد می‌کند و به او می دهد و فرمان میدهد که شهر را آذین ببندند و هفت شبانه روز عروسی بگیرند و کوس و کرنا بزنند. بعد از عروسی، پسر پادشاه زنش را بر می‌دارد و با عزت و حرمت تمام به وطنش بر می‌گردد. مثل ما خاش بی - دسته گلی جاش بی

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد